چے میخواے بگم ؟ چے میخواے بدونـے ؟

این که این روزا چه زجرے میکشم ؟

این که زندگے چجوری با من لج بازے میکنه ؟

چـے میخواے بشنوے ؟

من ترجیح میدم خفه شم و با تو یکـے حرف نزنم

ترجیح میدم بغض منو خفه کنه ولی از تو یکے چیزی نخوام

نگو به من که انگار خیلے شادے

نه ..

   

+ خنده هامو نبین این خنده ها یه چسبه رو لبم ...

+ نفس میکشم تا به جای مرده خاکم نکنند !
اینگونه استــ حال من ، دیگر چیزی نپرس ....

★ تـولـد ★

بـرف نم نم روے صورتـش میریخت .. کوچولو توے سرمای زمستون خودش رو جمع کرده بود

سعی می کرد خودش رو یه جوری گرم کنه .. امـا با این که هوا سرد بود

 محبت مادر و پدر جوونش بهش دلگرمے میداد .. شاید همه فکـر میکردن که اون فقط یه بچس ..

شاید همه فکر میکردن که چیزی احساس نمیکنه

اما اون محبت و دلگرمے بهترین کادویے بود که اون میتونست بگیره ..

.

.

و اون نـوزاد کوچولو شده حالا یه دختر ۱۵ ساله!

و هر سال بهترین کادویے که سالها پیش گرفت رو به خودش یادآورے میکنه

تولدم مبـارکــــ ..

+ اگه صد سال و صد قرن دیگه بگذره بازم همون کوچولو ام ..

کوچولو! تولدت مبارک!

مرسے دوستای مهربونم

کادو های دوستـ جونآم توی ادامه مطلبـ

ادامه نوشته

قلم رو بر می دارم ... آغشته به خون میکنم و شروع مے کنم به نوازش کـاغذ ..

دست قلم رو به رقص در میـاره و قلـم نمیتونه در برابـر این ابراز احساسات مقاومت کنه ..

این فقط یه نوشته ی ســاده نیست .. این همه ی وجودمـه که توی کلمه ها گنجـوندم

این فقــط یه کلمه سـاده نیست .. این همه ی اشـکامه کــه در پے یه آغوش گرم

می باره و کلمات رو به فریــــادی تلخ در میاره ...

جوهر قلم تموم میشه امّـــا قلم هم از سُـکوت در برابر غم و غصه ها عـاجزه

وجـودش خــرد میشه و خون گریه میکنه و

این مـنم که به نوشتنم ادامه میــدم ...

کلمه ها حـــرف ها غم ها و غــُــصه ها

این همه ی احســــاسات منه ..

بــــــآورمـــ کـــن

   

حواسـ ــ ــم را هرکــ ــ ــ ـجا که پــرت می کـــنم

باز کـــنار تـــو می افتد . . .

۵ روز دیگه تولـدمه ! چقـد زود گذشتـ . . .